من خدایی دارم، که در این نزدیکی است نه در آن بالاها ! مهربان، خوب، قشنگ ... چهره اش نورانیست گاه گاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد ! او مرا می خواند، او مرا می خواهد، او همه درد مرا می داند ... یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می نگرم، آن زمان رقص کنان می خندم ... که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است او خدایست که همواره مرا می خواهد او مرا می خواند او همه درد مرا می داند ..
خنده ها چه فراموش شده اند در زندگ?م … از روز? که تنها?م گذاشت? تنها سکوت است که در تمام لحظاتم فر?اد م? زند … انگار رفتنت تمام زندگ?م را با خودش برد … راست? نَفَس ها?م را ?ادت رفته ببر? هم?ن نفس ها مرگ تدر?ج? ام را تضم?ن م? کنند